کوچکتر که بودیم
لای دفتر و کتاب هایمان اسم کسی که دوستش داشتیم را رمزی می نوشتیم با یک قلب درشت دورش!
ننوشته هم پاکش می کردیم که مبادا بزرگترها ببینند و دست دلمان رو شود!
خودش هم شاید هیچ وقت نمی فهمید که ته دلمان برایش قند آب می شود. بزرگتر که شدیم به روزتر هم شدیم! علایقمان واضح تر شد، فهمیدیم نوشتن اسمش دردی از ما دوا نمی کند! ارتباطات گسترده تر شد، پای این موبایل لعنتی به میان آمد که تمام آتش ها از گور این نیم وجبی بلند می شود!
آنقدر پیش رفتیم که اول اسمش را پلاک کردیم و انداختیم دور گردنمان! بعضی ها شاید عکسش را هم پشت زمینه گوشی شان کرده باشند!
کمی روشن فکر تر شدیم و پی بردیم که ای بابا می شود حتی به یکی هم قانع نشد و با یک دست چندتا هندوانه برداشت!
از این جا بود که قید وجدان و تعهد و صداقت را زدیم و شدیم آنچه نباید می شدیم . کاش مثل بچگی هایمان لای همان دفتر و کتاب ها اسمش را می نوشتیم و خودش هم هیچوقت نمی فهمید که دوستش داریم .
شاید هیچوقت به او نمی رسیدیم اما لااقل وجدانمان نمی مرد.
راستی کاش این موبایل لعنتی نمی آمد و هنوز آن خلوت ها را داشتیم.
آن خلوت های شیرین.
زهرا_سرکارراه

a>  کسب درآمد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هوای پاییز Mike الکترود جوشکاری راهنمای خرید کیف لپ تاپ بهترین سایت کسب درآمد از وبلاگ و وبسایت Alex نوجوان سالم .دروغ گفت دوستم داره بازی و برنامه اندروید