اولین بار که عاشق شدم کلاس چهارم ابتدایی بودم،عاشق یکی از پسرهای اقوام که سالی چند بار هم را می دیدیم،بار اولی که دیدمش بر سر یک مسئله ی کودکانه دعوایمان شد،یادم می آید که با آن دعوا به شخصیت منفور زندگیم تبدیل شده بود.تا اینکه متوجه نگاه هایش شدم،من غذا می خوردم و او مرا نگاه می کرد،من بازی می کردم و او مرا نگاه می کرد،من با دخترهای فامیل حرف میزدم و او مرا نگاه می کرد.بعد از مدتی فهمیدم که می شود به توپ والیبال حس خوب داشت،چون دست های او به آن خورده بود،می شود با بوی قورمه سبزی مهمانی مست شد چون در مهمانی هایی که او هم بود بوی قورمه سبزی می آمد،می شود در حیاط خانه تاب بازی کرد و حس پرواز داشت،چون روزی او بر روی آن تاب نشسته بود.
رمان می خواندم و او جنتلمن داستان بود،فیلم می دیدیم و او قهرمان فیلم بود.با پدرم بحث می کردم و او کسی بود که قرار بود بیاید و مرا از آن شرایط بد نجات دهد.
این داستان ادامه داشت تا من به سن دبیرستان رسیدم و فهمیدم که او فقط پسر بچه ای بوده که شاید به علت کنجکاوی،تفاوت ها و یا هر دلیل دیگری مرا نگاه می کرده،فقط همین،نه چیز دیگری.
بعد از آن باز هم عاشق شدم و باز هم در آخر تنها چیزی که نصیبم شد یک"فقط همین،نه چیز دیگری."بود،گویی تابع زندگیم یک دوره تناوب دارد که آخر آن با یک"فقط همین،نه چیز دیگری."تمام می شود.
می دانی،می خواهم به این تناوب ها پایان بدهم و فکر می کنم پایان آن وقتی است که به جای آن که خودم آدم ها را در زندگیم بزرگ کنم،اجازه بدهم که آنها خودشان،خودشان را در زندگی من بزرگ کنند.

شیوا

 

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

negahearmaniCo نوین سلامت کتابخانه دبیرستان نمونه دولتی آزادگان وبلاگ شارژر | آموزش و اخبار ایرانسل همراه اول رایتل تناسب اندام Anthony خیال پردازی های یک عابر................فراق نامه اخذ انواع ويزاي اروپا و امور مهاجرت Hugo