میخواستم آنشرلی باشم ، همونقدر پرحرف و رویایی ، موهام قرمز نبود ، صورتمم کَک و مَک نداشت ، چشمام سبز نبود . اما دلم همون دل بود ، همون دل توی همون خونه و همون مزرعه ، من دوستِ خیالیمو مثل آنشرلی تو جاکتابی پیدا نکرده بودم ، "کَتی ماریسِ" من تو آینه ی قدی خونمون بود ، آینه ای که یه وقتا پیرهنِ چین دارِ صورتیمو می پوشیدم و جلوش میرقصیدم ، بعضی وقتام که با ماریلایِ زندگیم دعوام میشد جلوی آینه وایمیستادم و گریه میکردم ، یه سیب برمیداشتم و گاز میزدم ، با کرمِ مرطوب کننده واسه خودم رژِ لب میزدم و تموم این مدت کتی ماریس هرکاری من انجام میدادم ، انجام میداد .
وقتی بزرگتر شدم تصور کردم کَتی ماریس از تو آینه ی خونمون رفته ، اونوقت بود که چسبیدم به درس و دانشگاه . و باتو آشنا شدم.
منو تورو ماریلا بِه هم معرفی نکرد ما خودمون همدیگرو پیدا کردیم ، بعد از اون فهمیدم تو همون دیانایی ، دستتو گرفتم باهم از رودخونه ها و تپه های گرین گیب گذشتیم ، حرف زدیم ، شعر خوندیم ، رو سبزه ها دراز کشیدیم و به آسمون خیره شدیم .
تو ازم پرسیدی "تکرار غریبانه ی روز هایت چگونه گذشت " و من از آرزوهام گفتم از اینکه دلم میخواست کوردلیا باشم ، کتاب چاپ کنم ، لا به لای شکوفه های گیلاس بخوابم و باتو تا همیشه دوست بمونم . تو یه "منم همین طورگو " نبودی تو آرزوهای خودتو داشتی ، رویاهای خودتو و اجازه میدادی کنارِت خود واقعیم باشم با کلی فکر احمقانه و ترس های کودکانه .
ما با نور چراغ قوه به هم شب بخیر نمی گفتیم بجاش پا به پای هم بیدار میموندیم و شب بخیر های مجازی رو به خوابای هم میفرستادیم ، با هم بزرگ میشدیم، باهم رویا می بافتیم و باهم لحظه هایی که آرزوشو داشتیم تجربه میکردیم .
ما آنشرلی و دیانای زمان خودمون بودیم ، دوتا دوست که میخواستن رویاهاشونو مثل ستاره ها از آسمون بچینن .
نازنین_عابدین_پور
درباره این سایت