باید خیالپردازی را میگذاشتم کنار باید مثلِ لباس هایِ بِلااستفاده همه ی خیال هام را از تویِ سَرَم درمی آوردم و میگذاشتم وسطِ روسریِ مامان، بعد بٌقچه أش میکردم و تمام.
باید میشٌدم یکی شبیهِ آنها که جمعیتشان زیاد است و فکرشان حوالیه تو میچرخَد، تو که خوب حرف میزنی و بلدی زیبا باشی، باید جایِ تنهایی أم را با بودنت عوض میکردم که تویِ روزهایِ بارانی بفکرِ من و احتمالَن چند نفرِ دیگر باشی و به همه یمان بگویی "مراقب باش سرما نخوری ". همان چند نفری که تویِ خواب هام میدَویدند و میخواستند بگیرند تو را از من، همان ها که تویِ فالِ قهوه ام آمده بودند و سَرشان شبیهِ خٌفاش بود و میگٌفتی دروغَند . که بعدتر فهمیدم دروغ نبودند و اتفاقأ یکیشان آنقدر دوستت داشت که یادَش بروَد با همه خوبی و به همه لبخند میزنی، از آن لبخندها که پشتش هزارو یک حرف قایم کرده بودی، حرف هایی که گاهی عاشقانه بودند و نمیشٌد راست و دروغِشان را فهمید .
باید برایِ اینکه نِگَهت میداشتم رویاهام را فدا میکردم و همیشه از همه میترسیدم، همه ی آنها که برایَت با من فرقی نداشتند. اما نتوانستم!
که یک غمگینِ تنها بودن همیشه بهتر از غمگینیست که کسی را دارد و باز هم تنهاست .
باید خودمان را نجات بِدَهیم
از دوست داشتنِ کسی که
ترسِ از دست رَفتنِش
یک روز دیوانه یِمان میکند!
.
نازنین_عابدین_پور
درباره این سایت